12
اُرديبهشت
82
ديروز ، باجمعی از ايرانيان ، در تظاهرات ِاول
ِماه ِمه
، در
پاريس
شرکت کردم . درحين ِتظاهرات ، آخرين شمارهءکار
ِسازمانِ فدائيان
(
اقليت
) هم پخش شد . درصفحهء اول ِآن ،گفتگوی ِ(بگمانم"خود با خود " ؟ ) "رفيق
اصلان
جوادزاده
" بمناسبت ِ اولِ ماه ِ مه جلب توجه ام کرد.آنچه که او در اين"مصاحبه"
از تاريخچهء روز ِکارگر می آورد ، شباهت
عجيبی دارد با آنچه که در کتاب ِ "خاطرات ِمادر
جونز
آمده است .
توضيح
می دهم :
فريدون
ايل بيگی
در سال ِ 57
، ترجمهء کتاب ِ"
خاطرات
مادرجونز"را از
فرانسه
به فارسي را شروع کرد . بعد از پايانِ ترجمهء
پيشگفتار ِ
مترجم ِ فرانسوی و فصلِ اول ِکتاب ، بعلت شدت گرفتنِ درگيری های ِ
سياسی ِ مهم ِ آن سال در ايران ( که حتما نياز به گفتن نيست ) و
مشغله, فراوانش, ترجمهء باقی ِ کتاب را بعهدهء من گذاشت . بخش ِ اعظم ِ کتاب
را ترجمه کرده بودم که مسئلهء بازگشت به ايران ، بعد از
22
بهمن
57
، پيش آمد . تمام ِ کتابهاو نشريات را از طريق ِ پست فرستادم ( که چيز ِ عظيمي
بود و هيچ نداران ِ فقيه ، بعدها همهء آنها را - که تمام ِ دارائی ام از دنيا
بودند- ، از بين بردند ) و دستنوشته هارا – که اين ترجمه هم جزئی از آنها
بود - ، باخودم
بردم .
***
پيش از ادامهء مطلب ، بايد توضيحی بدهم از جو وشرايط ِ سياسی ِ آنزمان دربينِ
فعالان ِ چپ - چه در داخل و چه در خارج :
اگر فردی " فعال ِ " سياسی بود ، به گونه ای ميبايست رفتار کند که هيچکس - حتی
نزديک ترين ِ نزديکان - ، از آن آگاه نشود و بويژه ، بهيچ عنوان " رابطين "
مشخص و شناخته نشوند . من اگرچه بعنوان ِ کسی که " اسراری " ترين نوشته های ِ
"فدائيان " و بخش ِ خاورميانهء جبههء
ملی ِ ايران
-
و در مواردی "مجاهدين " [
بی ربط با مطلب ، در اينجا بگويم که تهيه کننده ء آن مطلبی که رجوی چندين بار
در سال در نشريهء مجاهد مي آورد و از افتخاراتش می داند و به اشتباه يا به عمد
، به کاظم رجوی منتسب مي کند ،
آنجاکه ميگويد که " اگر اسلحه داشتم در همين
دادگاه ... " ، من بودم و فريدون آنرا ترجمه کرد و
در اختيار خانم ِ وکيل ِ
سويسی که برای ِ بازديد از زندانها به ايران رفته بود ودر مصاحبهء مطبوعاتی ش
در پاريس قرائت کرده بود ، قرار داد
] - ، را پيش از چاپ ميبايست می خواندم و تايپ می کردم و تمام ِکارهای ِ قبل
از
چاپ ( با امکانات ِ نقريبا هيچ ِ آنزمان) انجام می دادم ، اما بجز سه چهار نفر
از "دست ِ دوميان "، ديگران رانمی بايست بشناسم و بهر نحوی که ممکن بود ، می
بايست از برخورد ِ من و امثال ِ من با " سران " جلوگيری شود . يک نمونه بدهم (
جزء " اسرار " نيست -چون من حق ِ دانستن ِ اسرار را نداشتم ! ) :
در زمانی که
اشرف
دهقانی
در پاريس بود ، استوديوی ِ کوچکی فريدون به نام ِ همسرش برای ِ او اجاره کرده
بود (بعدها ، فدائيانی ديگر به آنجا رفتند ) . از وظايف ِ من بود که پيش از و
بعد از ترک ِ آنها ، مسئوليت ِ حمل وتقل و اسباب کشی را بعهده بگيرم ، اما
...حاشا ، حاشا ...بهيچ عنوان نمی بايست بدانم برای ِ که و برای ِ چه !
***
اگر همهء اينها را می گويم ، فکر نکنيد که بی رابطه با اصل ِ مطلب است . نه ،
بهيچ عنوان ! تنگاتنگ در رابطه هست ...
در اوايل ِ سال ِ 58 ، در تهران ، شبی فريدون صدايم کرد و گفت : " ترجمهء
مادرجونز را با خودت بيآور ". تعجب کردم وقتيکه شخص ِثالثی رابمن- نه به نام ،
که به همين گونه ( يعنی" سلام" و " سلام " ) - ، معرفی کرد : رسم براين نبود که
" روابط " ش را ببينم ! بهرحال صحبت از اين کتاب شد و نشر و " او " بظاهر مشتاق
.
بعدها فريدون به من گفت که از مسئولين " انتشارات " فدائيان بود - همين ! امروز
من مطمئنم ، بی هيچ اطمينانی ! که
منوچهر
کلانتری
بود ( دائی
بيژن
جزنی
، مسئول ِ انتشارات ِ
19
بهمن
تئوريک
در
خارج از کشور ، مسئول يا
ازمسئولينِ انتشارات ِ
اقليت
ِ آنزمان – ونه اينزمان که هزارپاره شده است ) . " فرد " گفت : " جالب ست
وباحتمال منتشر خواهيم کرد" ...
***
حدودِ يکسالی گذشت وخبر از نشر نبود . به فريدون گفتم که بهتر است در جائی
ديگرمنتشر شود . نامه ای نوشت به
شاملو
. دراولين فرصت به انتشارات ِ
مازيار
رفتم تا نامهء فريدون را به شاملو
بدهم . اوايل ِ سال ِ
59
بود و شاملو در آنزمان
کتاب ِ
جمعه
را با سرمايهء انتشارات ِ مازيار بيرون می داد و دفتری هم برای ِ اين کار در
انتشارات داشت .
در نامهء فريدون مسائل ِبسياری مطرح شده بود ( که فعلا جای ِ بيانش اينجا نيست
) . در آخر ِ نامه اشاره ای به ترجمهء کتاب ِ مادر جونز شده بود واز او خواسته
بود ، که بعلت ِ ناآشنائيم با دنيای ِ انتشارات در ايران ، راهنمائيم کند که
چگونه ميشود ترتيب چاپ ِ آنرا داد .
شاملو ، بعد از خواندن ِ نامه ، فورا گوشی را برداشت واز
ع .
پاشائی
خواست که به دفتر ِاو بيآيد . او گمان برده بود که اين کتاب ، همان کتابی ست که
آنها مشترکا برويش کار ميکردند و خاطرات زنی کارگر از
بوليوی
بود و بهمين خاطر از پاشائی خواست که ترجمهء آنرا قطع کند . با کمی گفتگو ،
مشخص شد که ما با دو زن ِ کارگر و دو کشور ِ متفاوت مواجه ايم . از پاشائی
خواست که آن بخش آماده را بخواند ونظرش را هرچه زودتر بدهد .
چند روز بعد ، پاشائی زنگ زد که بروم و قرارداد ِ چاپ را امضاء کنم . به دفتر
ِ مازيار رفتم .
خسرو
شاکری
( از همکاران ِ " کتاب ِ جمعه " ) هم آنجا بود . پاشائی گفت که احتياج به
ويراستاری دارد و حق الزحمهء ويراستار ( يعنی او
5
درصد از
15
درصد ) . گفتم که : " کيسهء گشاد به گردن نيآويخته ام " و قرارداد را امضاء
کردم و قرار شد که با نام ِ مستعار ِ
محمد
رسولی"
( نام ِ خانوادگی ِ مادرم ) در بيآيد ...
***
به متينگ ِ فدائيان برای اولِ ماه ِ مه ِ
59
رفته بودم و جمعيت ِ عظيمی آمده بود و بناگاه ديدم که کتابی پخش ِ عظيم ميشود .
خوب هم به فروش می رسد . نزديک شدم ، اينرا ديدم :
در
اين کتاب که جلد ِ اول بود ، يعنی جلدهای ِ ديگر به دنبال ، پيشگفتار ِ مترجم ِ
فرانسوی و يک فصل و بخشی از زير نويس ها را نيآورده بودند و من نا به خوشحال از
اين . طبيعتا نام ِ مترجم راهم نيآورده بودند - که اين مسئله ام نبود . در
آنزمانها ، کتاب به نام ِ سازمان منتشر می شد ونه به نام ِ مترجم يانويسنده
.کتابهائی ( از
مارکس
وانگلس
و
لنين
وديگران ) درخارج ازکشوربا "ترجمهء " سازمان ( بويژه، در شرايطی که سازمان
ضربه می خورد و سکوت حکمفرما بود و می بايست نامش را بر سر زبانها نگه داشت
)منتشر شده بودند که مترجمان واقعی رابطهء " عضويت " با سازمان را نداشتند .
فريدون هم يکی از اين مترجمان بود ...
پاشائی گفت : " قراردادی
با ما داريد و آنها منتشر کرده اند ... " . گفتم : " روحم بی
خبر است ... " ! از فريدون خواستم که با "رابط " ش تماس بگيرد و بخواهد که
دنباله نگيرند – که نوع ِ نشرشان " نا به مذاقم" بود . چنين کرد و چنين شد .
***
اواخر ِ سال ِ
59
ايران را ترک کردم و بالاخره در سالِ
60
متن ِ کامل ِ کتاب ، توسطِ انتشارات مازيار منتشر شد (متاسفانه نسخه ای
از آنرا ندارم تا کليشه اش را بيآورم ) و متعجبانه ديدم که نام ِ " مترجمان "
آمده است : ع.پاشائی و محمدرسولی . ياللعجب ! پاشائی انگليسی دان هست و چگونه
بامن کارکرد تا از فرانسه به فارسی برگردانيم . و بدتر ازآن لحنی ست که
به کتاب داده است .
به ناگزير نامه ای نوشتم تا فريدون از طريق ِ شاملو بدست ِ پاشائی برساند - که
گويا نرساند . بهرحال ، بخشی ازآن نامه را در اينجا می آورم
***
پاريس –
11 دسامبر
81
(
21آذر
60
)
جناب ِ آقای ِپاشائی !
باسلام . بهتر ازاين ديگر نمی شد . واقعا سنگ ِ تمام
گذاشتيد ! ايکاش
مادر
جونز
زنده بود تا حضوری از شما از الطاف ِ بيکرانتان دردادن ِ " زبان ِ کارگری " به
نوشته اش از شما سپاسگزاری ميکرد ؛ بخشنده باشيد و اين " گناه ِ بزرگ " -
کارگری ننوشتن – را بر او ببخشائيد ! اگر چه دستنويس ِ ترچمه ي اين کتاب در
اختيارم نيست ، اما عقل ِ سليم براين حکم ميراندکه لطف ِ تان شامل ِ حال ِ خانم
ِ
لووژن
[ مترجم ِ فرانسوی ِ کتاب ] هم شده است و" نارسائی " های ِ نثرِ اين " کج سليقه
" نويس راهم از بين برده ايد ! پس در هر نفس ، دو شکر واجب ! بايد اورا راهی ِ
تهران کنم تا حضورا به خاک ِ پايتان افتد !
اگر برحسب ِ اتفاق ، جملات ِفوق در کتاب پيدا می شدند ، حتما آنرا بصورت ِ زير
در می آورديد تا کارگری تر شود :
" سام عيکم ، پاش شائی ! تو بميری شيرين کاشتی ! اين زنيکه ، مادرجونزه روميگم
، بايدفُربون صَدقه ت بره ، جُون ِ تو والا ، جُون داداشی !حيف که گور به
گورشده ، وگرنه مينداختمِش جلو پاهات تا کف ِ کفشاتو ليس بزنه . سيمای ِ اين
زنيکه مث اينکه قاتی پاتی بود . دوزاريشم که اصلن خوب نميفتاد . بفهمی نفهمی ،
يه ذره کارگری بلغور ميکرد ويه دزه ازما بهترونی .لوژون ِ ملانصرالدينی نويسم
که اصلن بايد بياد تهرون و پاهاتو ماچ بارون کنه . قربون ِ دست و پنجول و
کمالاتِت مرد ! جِدَن واسِشون مايه گذاشتی . اينو بهش ميگن زبون ِکارگری "
( دو پاراگراف ِ فوق را مقايسه کنيد تا متوجه شويد که چه بلائی برسر ِ اين کتاب
آورده ايد . اگرچه هردو ، تقريبا يک مطلب را می رسانند ، اما امانت داری حکم می
کند در موقع ِ نقل ِ قول ، پاراگراف ِ اولی آورده شود ، نه دومی که درآن سليقهء
شخصی خودمانرا گنجانده ايم خصوصا اينکه مثال ِ فوق ، هيچ ربطی به " زبان ِ
کارگری " ندارد و شبيه چيزی ست که آنرا " زبانِ جاهلا " يا "عقشی (عشقی ) ها "
می نامند- محض ِ نمونه آوردم تا مطلب گوياتر شود ) .
نه ، آقای ِ پاشائی ، اگرچه "چندتاپيراهن از من بيشتر پاره کرده " ( بدبخت
ترجمه که پاره ميشود ! ) و چندتا " کتاب ِ کوچه " ازمن بيشتر خوانده ايد ، اما
اجازه بدهيد که بگويم که اين "زبان " ، " زبان ِ کارگری " نيست . اميدوارم
که روزی با کارگران برخورد کنيد ، آنوقت خواهيد ديد که آنها ( برخلاف ِ نظر
ِ شما ) در مواقع ِ مختلف و بسته به جا و مکان و طرف ِ صحبت ِشان ، زبانی
متفاوت دارند . آنان- آنسان که شما در کتاب آورده ايد - ، زبانی " يک خطی " و
هميشه يکسان ندارند . درست مثل ِ من و شما ؛ به نظرِتان عجيب می آيد ! فی المثل
با " قلمبه گويان " سعی می کنندکه چون آنها کلمات ِ " قلمبه سلمبه " بکار
برندواز طرف عقب نمانند- وهميشه موفق نيستند ؛ امکانات ِ شماومن را نداشته اند
.
نکتهء باريک در کتاب ِ مادر جونز اينست که او بسته به طرف ِگفتگويش ، از زبان ِ
خاص ِ آنها استفاده می کند . چيزی که شما انگار متوجه نشده ايد . از اين گذشته
، هرجا که به ضمير ِ دوم شخص ِ جمع برخورد کرديد ، فورا آنرا به ضمير ِ دوم شخص
ِ مفرد برگردانديد ، چرا ؟ گمان برده ايد که در " زبان ِ کارگری " ، " شما "
اصلا وجود ندارد ؟
متاسفانه متن ِ فرانسوی و دستنويس ِ ترجمه فارسی را در اختيار ندارم تا يک به
يک اين موارد - و موارد ِ بيشمار ديگر- را به شما ثابت کنم .گرچه ترجمه ی هفت
فصل ِ اوليه ( چاپ ِ " ناشر ِديگر " [ نامه به ايران می رفت و نمی توانستم
بيآورم : فدائيان ] را در پيش رو دارم ، اما آنها هم در آن دست برده اند ( از
جمله حذف ِ مقدمه و يک فصل ِ کامل و بخشهائی از فصول ِ ديگر ) ، در نيتجه به آن
هم نميشود رجوع کرد- ترجمهء فارسی ِ اين کتاب ، چه سرنوشت ِ غم انگيزی داشته
است !
اگر موافق باشيد به سابقهء امر - اين " پروندهء جنائی "- برمی گرديم :
زمانی که متن ِ ترجمه شده را در اختيارِتان گذاردم ، گفتيد که اين ترجمه
احتياج به "دست کاری"- آری گفتيد " دستکاری " و نه " سلاخی ! "-
دارد و دستمزد ِ ": ويراستار " هم
5
درصد از قيمت ِروی ِ جلد ِ کتاب ميباشد . در جوابِتان گفتم
کيسهء گشادی ندوخته و بگردن نيآويخته ام و آنچه که براِم اهميت دارد ، چاپ ِ
اين کتاب است . آنهم نه برای ِ نام بدر کردن و به به و چهچه گفتن ِ ديگران و يا
پولی به جيب زدن ( فراموش که نکرده ايد که از شما خواستم که از ده درصدی که بمن
تعلق می گيرد ، باندازهء 5 درصد آن از قيمت ِ کتاب بکاهيد ) ؛ عقل ِ ناقصم ندا
ميداد که جنبش ِ مردم ِ ايران در شرايط کنونی ، نياز به نوشته ها و تجربيات ِ
اينچنانی دارد [ امروزه روز در سال ِ
1382
، بايد بگويم که تاکنون ، عليرغم ِ لااقل دو چاپ ِ کتاب ، حتی يک شاهی به جيب ِ
من نرفته است ] .
و در ضمن روی ِ اين مطلب پافشاری کردم که بنظر ِ
خود ِ منهم اين متن احتياج به " دستکاری " و صاف و صوف کردن دارد و فارسی اش
آنچنان " نيم بند " است که فهم ِ مطلب دشوار می شود ( از حق نبايد گذشت که
فارسی اش را از " نيم بندی " درآورديد . ايکاش فقط به همين اکتفاء مينموديد . و
در اينصورت واقعا سنگ ِ تمام گذاشته بوديد . از اين بابت از شما ممنونم . اما
افسوس که از اين فراتر رفتيد و " کتابِ خودِتان " را نوشتيد ! امروز افسوس می
خورم که چرا خودم اين مهم را - از نيم بندی در آوردن را - بعهده نگرفتم .
شرايط آنقدر برايم حساس بودند که اين رظيفه را فراموش کردم ؛ چه می دانستم که
کتاب دو سال طول می کشد تا چاپ شود ؟! )
و باز اگر از ياد نبرده باشيد ، قرار بر اين شد که بعد از " اصلاح " آنرا بمن
نشان بدهيد . متاسفانه سفر خارج پيش آمد و در نتيجه اين امر امکان پذير نشد و
من آنقدر " ساده لوح " بودم که گمان بردم شما آنرا فقط " ويراستاری " خواهيد
کرد – چه خيال ِ خامی !
چندی بعد ، برادرم در تلفن بمن گفت که نام ِ شما هم بعنوان " مترجم " خواهد آمد
و خق الترجمه هم می شود ، پنجاه پنجاه . که در جواب گفتم ، آنچه برايم اهميت
دارد بيرون آمدن ِ کتاب است و نه تقسيم ِ " غنائم ِ جنگی " . در مورد ِ نام ِ
مترجم ، حتی اگر لازم باشد ، آقای ِ پاشائی می توانند تنها نام ِ خود را
بعنوان مترجم بيآورند . بگذريم که شيوهء درست ِ کار اينست که نوشته شود
: " ترجمهء فلان " ودر صفحات ِ داخلی توضيح داده شود که آقای ِ پاشائی آنرا "
اديت " کرده اند . و يا حداکثر : " تقرير از : ... تحرير از : ع. پاشائی " (
آنطور که خودِتان گفتيد فقط از انگليسی ميتوانيد ترجمه کنيد . ترجمه اين کتاب
از متن ِ فرانسوی بود و متن انگليسی راهم که نداشته ايد ) .
تا اينکه کتاب بيرون آمد ونسخه ای از آن بدستم رسيد . ديدم که
اين کتاب نه ترجمهء منست و نه نوشته ی مادر جونز ، بلکه بايد از آن بعنوان ِ
کتابی " نوشته ی : ع.پاشائی " ( يا " روايت از : مادر جونز - تحرير
: ع. پاشائی " ) يادکرد ! آقای ِ پاشائی با بلائی که بسر ِ اين کتاب آورده ايد
، لااقل می توانستيد بنويسيد " ترجمه ی آزاد " : يا
انصاف ِ دو دست بريده ! آنچه که من از ترجمه می فهمم
اينست که امانت را بايد رعايت کرد و عين ِ نوشته ء طرف را آورد و اگر در جائی
به آن از نظر ِمترجم ايراد وارد بود ، می شود در زير نويس توضيح داد . متاسفانه
کم لطفی شما ، شامل ِ حال ِ زيرنويس ها هم شده است . اگرفراموش نکرده باشيد ،
از شما خواسته بودم – و تاکيد بسيار هم کرده بودم - ، که در زير نويس ها مطلقا
نبايد دست برد [ تعدادی از اين زيرنويس ها ، بويژه آنهائی که در آنجا بحث های
ايده ئولوژيکی می شد ، از فريدون بودند ومن باحترام نويسنده ای که پذيرفته بودم
بعضی از آنها را بنويسد ، نمی توانستم بپذيرم که در آنها دستکاری شود ] .
فراموش که نکرده ايد ؟ همانطور که گفتم متن ِ دستنويس ِ ترجمه در اختيارم نيست
، فقط با مقايسهء زيرنويس صفحه ی 60 کتابی که شما بيرون داديد ( ببخشيد :
نوشتيد ) و زيرنويس صفحهء
55
کتاب ِ " چاپ ِ ناشر ِ ديگر " ، متوجه شده ام که زيرنويس ِ " يکی " از مترجمان
به مذاق ِ " مترجم ِ" ديگر خوش نيآمده و سروته آنرا زده است ! وحتما اين بلا
را برسر ِ بقيه ی زيرنويس ها هم آورده ايد .
در خاتمه تقاضائی از شما دارم :
اگر زبانم لال ، اين کتاب به چاپ ِ دوم رسيد ، خواهشمندم که نام مرا از روی
کتاب (تان ! ) برداريد و نگفته پيداست که تمام ِ " غنائم ِ جنگی " پيشکش! |